ببینمت
توهمان نیستی .؟
کهبا دلم آشنایت کرده بودم.!
توهمان نیستی که نگاهت را
درلا به لای کتاب دلم پنهان کرده بودم
توهمان نیستی که بعداز رفتنت
پاییزو زمستان را
درنبودت باران به باران گریه کردم!
توهمان نیستی که رخساره چشمانت
هرشب و هر شب
آخرینفرصت شب بخیرهایم بود
چراتو همانی
همانخدای کوچک من در روی زمین.
توهمانی ، همان زیباترین
بغضیکه هر شب در گلویم با دلم آشناست
توهمانی ، همان قطره اشکی
کههر شبانه ، روز از روی گونه هایم
عاشقانهفرو می ریزد
توهمانی ، همان تکراری ترین
دوستتدارمِ نفسهای من
چراتو خودِ خودِ همانی ، همان زیباترین
بیتاب ترین ، رعناترین زندگی گمشده ی من
ایراداز تو نیست
ایراداز چشمان تار من است.
کهتو را در کناردیگری مانند باران
تارمی بیند ببخش.
درباره این سایت